اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

با سلام و صلوات

با سلام و صلوات وارد شدن یا وارد کردن کنایه از تجلیل و بزرگداشتی است که هنگام ورود شخصیتی ممتاز به مجلس یا شهر و جمعیتی نسبت به آن شخصیت به عمل می آید. فی المثل می گویند: «فلانی را به سلام و صلوات وارد کردند» یا به اصطلاح دیگر: از فلانی با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد.

اما ریشه تاریخی این مثل:

اخلاق و عادات و سنن جوامع بشری در احترام به یکدیگر از قدیمترین ایام تاریخی، همیشه متفاوت بوده است، و هم اکنون نیز این احترام متقابل در میان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلی می کند. بعضیها در موقع برخورد و ملاقات با یکدیگر درود و سلام میگویند. برخی ضمن درود گفتن با یکدیگر دست می دهند که در حال حاضر این سنت و رویه در همه جا و تقریباً تمام کشورهای جهان معمول و متداول است.

هندیها کف دست را به هم میچسبانند و آنها را محاذی صورت نگاه می دارند. ژاپنیها خم می شوند و تعظیم میکنند. بعضی اقوام در خاور دور بینی ها را بهم می مالند و غیره.

در ایران قدیم بر طبق نوشته های مورخین یونانی، احترام به یکدیگر با وضع حاضر تفاوت فاحش داشت.

هردوت درباره اخلاق و عادات ایرانیان قدیم می گوید: «وقتی در کوچه ها به یکدیگر می رسند از کردار آنها می توان دانست که طرفین مساوی اند یا نه؛ زیرا درود با حرف به عمل نمی آید بلکه آنها یکدیگر را می بوسند. اگر یکی از حیث مقام از دیگری پست تر است طرفین صورت یکدیگر را می بوسند؛ و هر گاه طرفی از طرف دیگر خیلی پست تر باشد به زانو درآمده پای طرف دیگر را می بوسد.»

استرابون در این زمینه چنین گفته است: «اگر آشنایانی که از حیث مقام مساوی اند به یکدیگر برسند، یکدیگر را میبوسند و هر گاه مساوی نباشند بزرگتر صورت خود را پیش می برد و طرف دیگر هم همین کار را می کند، ولی نسبت به اشخاص پست فقط بدن را خم می کنند.»

اما در ایران بعد از اسلام احترام به یکدیگر از عمل به حرف تغییر شکل داد و با گفتن سلام یا سلام علیکم از طرف کوچکتر نسبت به بزرگتر احترام به عمل می آید.

تا قبل از انقلاب مشروطیت ایران هر گاه شخصیت ممتاز و عالی مقامی وارد مجلس یا مسجد یا جمعیتی می شد مردم به منظور تجلیل و تعظیم به صدای بلند صلوات می فرستادند. به قول شادوران عبدالله مستوفی:

«... دست زدن و زنده باد گفتن از مستحدثانی است که با مشروطه به ایران آمده است و این تظاهرها بیشتر برای شاه و علما می شد. حتی در دوره مظفرالدین شاه چون قدری تجدد به واسطه مدارس جدید وارد اجتماعات شده بود، صلوات هم نمی فرستادند و مؤدب در معبر شاه می ایستادند. بعضی که می خواستند در شاه دوستی تظاهری کرده باشند، تعظیم می کردند. این تعظیمها هم اکثر از اشخاصی بود که شاه آنها را می شناخت و عامه مردم بی سرو صدا و بی تظاهر بودند، ولی در مورد علما چون متولیها و حول و حوش آنها با جمله های " حق پدر و مارش را بیامرزد که یک صلوات بلند ختم کند، لال نمیری صلوات دوم را بلندتر بفرست، از شفاعت پیغمبر محروم نشوی سومی را بلندتر بفرست" از مردم صلوات مطالبه می کردند؛ و ورود آنها سر و صدای بیشتری داشت.

از شرح مقدمه بالا اینطور استنباط گردید که سلام کردن اختصاص به افراد آشنا و معمولی دارد. صلوات فرستادن تا قبل از مشروطه برای تجلیل از ورود شخصیتهای مشهور و ممتاز به مجلس یا شهر به عمل می آمد ولی سلام و صلوات از مستحدثات بعد از مشروطیت است که افراد زیرک و موقع شناس از آن برای مقاصد سیاسی در مجالس و مجامع بهره برداری می کردند. در حال حاضر تجلیل و احترام با سلام و صلوات کمتر معمول است و تنها در مجالس عزاداری و روضه خوانی از علما و روحانیون - بعضاً - به عمل می آید. ولی چون این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده، لذا معنی و مفهوم مجازی آن در زمان حال به منظور نمایاندن تجلیل و احترام از رجال و شخصیتهای سیاسی و اجتماعی بکار می رود.

این نکته هم قابل ذکر است که: «تا قبل از مشروطه در ابراز احساسات مردم دست زدن و هورا کشیدن معمول نبود و مردم برای بروز احساسات خود صلوات می فرستادند.»

چنان که هنگام بازگشت ناصرالدین شاه از اروپا در شب یازدهم محرم سال 1307 هجری قمری که شاه داخل عمارت کنسول گری ایران در تفلیس می شد؛ ایرانیان مقیم تفلیس در سراسر راه از دو سو صف کشیده شمع در دست گرفته و صلوات می فرستادند.

محقق معاصر آقای علینقی بهروزی ضمن نامه محبت آمیزی راجع به ریشه تاریخی سلام و صلوات نظر و عقیده دیگری اظهار داشته اند که عیناً درج می گردد:

«... از قرنها پیش هرگاه کسی به مکه و یا یکی از اعتاب مقدسه مشرف می شد (و این توفیق عظیمی بود) وقتی که به شهر خودش برمیگشت، بیرون شهر اقامت می کرد و یا قبلاً به خانواده خود روز ورود خویش را خبر می داد و لذا عده زیادی از اقوام و اقارب و دوستان و حتی اهل محل به پیشواز او می رفتند. در شهرها کسانی بودند که آنها را "چاوش" می نامیدند. یکی از این چاوشها را هم با خود میبردند. این چاوش از همانجا شروع می کرد به اشعار مذهبی با صدای بلند و آواز خواندن. بعد از هر بیت مردمی که با او بودند، صلوات میفرستادند. این جمعیت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه اش او را با سلام و صلوات میبردند. این ضرب المثل با سلام و صلوات از این رسم پسندیده که هنوز هم در روستاها و بعضی شهرکها رواج دارد گرفته شده است.»

باش تا صبح دولتت بدمد

این مصراع که از کمال الدین اصفهانی شاعر قرن هفتم هجری است، در مواردی بکار می رود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تأمل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می آوردند، تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند. این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.

کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین اصفهانی از شاعران نامدار و آخرین قصیده سرای بزرگ ایران در قرن هفتم هجری است. چون در خلق معانی تازه و مضامین بکر دقت و باریک اندیشی داشت به "خلاق المعانی" معروف گردیده است.

در عصر و زمان کمال، اوضاع داخلی و اجتماعی اصفهان بر اثر اختلافات مذهبی، شافعیه و حنفیه به قدری مغشوش و ناامن بود که این شاعر حساس را به ستوه آورده نقل می کنند که اصفهانیها را با این دو بیتی نفرین کرده است:

ای خداوند هفت سیاره                                پادشاهی فرست خونخواره

عدد مردمان بـیـفـزایـد                                   هر یکی را کند دو صد پــاره

از قضای روزگار، نفرین کمال به هدف اجابت نشست و به چشم خویش دید که سربازان مغول در سال 633 هجری شافعیه و حنفیه، هر دو را تمامی کشتند و آن شهر را که تا این تاریخ از دستبرد آن قوم خونریز محفوظ مانده بود، با خاک برابر کردند. کمال در آن باب چنین گفت:

کس نیست که تا بر وطن خود گرید                             بر حال تباه مردم بد گرید

دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود                           امروز یکی نیست که بر صد گرید

بعد از واقعه قتل عام اصفهان، کمال الدین اصفهانی در خانقاهی که جهت خود در بیرون شهر ترتیب داده بود، گوشه عزلت گرفت و دو سال در آن خانقاه به سر برد و اهل شهر و محلات به جهت احترام و اعتمادی که نسبت به کمال الدین داشتند "رخوت و اموال را به زاویه او پنهان کردند و آن جمله در چاهی بود در میان سرای، یک نوبت مــغــول بـچـه ای کمان در دست به زاویه کمال درآمده سنگی بر مرغی انداخت، زه گیر از دست او بیفتاد، غلطان به چاه رفت. به طلب زه گیر سر چاه را بگشادند و آن اموال بیافتند و کمال را مطالبه دیگر اموال کردند تا در شکنجه هلاک شد."

باری به طوری که اهل ادب و تحقیق می دانند، همان طوری که امروزه از دیوان خواجه شیراز فال میگیرند، قبل از آنکه صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد، ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت، فال می گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیاناً دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی دیدند که دیوان کمال را به منظور تفأل مورد استفاده قرار دهند، کما اینکه در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین (پایتخت اولیه سلاطین صفوی) در اردوی پدرش سلطان شایع شد، سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعالیت می کرده اند دست به تفأل زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند. اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است:

«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت، همگان را موجب استعجاب میگردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدراعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندر شأن در قراباغ قشلاق داشت، خواجه ضیاءالدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود، از من سؤال نمود که: "خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه؟" من در جواب گفتم که: "بلی، به افواه چنین مذکور می شود، اما هنوز به تحقق نپیوسته". دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه، احوال شاهزاده را از آن کتاب تفأل نمود، در اول صفحه یمنی این قطعه برآمد:

خسرو تاجبـخــش و شـاه جـهـان                                     کـه ز تـیـغـش زمـانـه بـر حـذرست

تـحـفــه چــرخ سـوی او هــر دم                                        مـــژده فـتــح و دولــت دگــرســت

رأی او پـیـر و دولـتـش بــرنـاست                                       دست او بحر و خنجرش گهرست

آسمان دوش با خـــرد میـگـفـت                                        که به نزدیک ما چنین خبر اســت

که بگـیـرد به تـیـغ چون خورشید                                       هر چه خورشید را بر آن گذر است

خردش گفت، تـو چــه پـنـداری                                          عرصـه مـلـک او هـمـیـن قـدرست؟

نه، کـه در جـنـب پـادشـاهی او                                         هـفـت گـردون هـنـوز مـخـتـصـرت

بـاش تــا صـبـح دولـتـت بـدمـد                                           کـایـن هـنـوز از نـتـیـایـج سـحر است»

چنانکه می دانیم پیشگویی کمال در قطعه بالا به تحقق پیوست و سلطان محمد در ذیقعده سال 996 هجری که ماده تاریخ آن به حروف ابجد "ظل الله" می شود در قزوین تاج شاهی را بر سر پسرش عباس میرزا گذاشت که به شاه عباس موسوم گردید و مصراع مورد بحث از آن تاریخ و به سبب همین واقعه بر سر زبانها افتاده، صورت ضرب المثل پیدا کرده است.

با همه بله، با من هم بله؟!

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشأ اثری واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نماید. و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق میدهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.

عبارت بالا که در میان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدری ساده و معمولی به نظر میرسید که شاید هرگز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد. ولی پس از تحقیق و بررسی، ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است:

مولیر هنرمند و نمایشنامه نویس معروف فرانسه، نمایشنامه ای دارد به نام "پیر پاتلن" که از طرف آقای نصرالله احمدی کاشانی و شادروان محمد ظهیرالدینی تحت عنوان "وکیل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسی به بعد چند بار در تهران و اراک نمایش داده شده است.

البته باید دانست که تئاتر کمیک پاتلن به عنوان شاهکاری از قرون وسطی به یادگار مانده که نگارنده اصلی آن ناشناس و در حدود سال 1740 میلادی نگاشته شده است.

موضوع نمایشنامه مزبور به این شرح و مضمون بوده است که:

یک نفر تاجر پارچه فروش به نام گیوم، تعداد یک صد و بیست رأس گوسفند خریداری کرد و آن را به چوپانی به نام آنیویله داد تا برایش نگاهداری و تکثیر نماید. چون چندی گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زیاد نمیشوند، بلکه همه ماهه تقلیل پیدا می کنند. علت را جویا شد، چوپان جواب داد: "من گناهی ندارم، گوسفندان بیمار می شوند و می میرند". تاجر قانع نشد و شبی در آغل گوسفندان پنهان گردید، تا به جریان قضیه واقف شود.

چون پاسی از نیمه شب گذشت، متوجه گردید که چوپان داخل آغل شده، گوسفند پرواری را جدا کرد و سرش را بریده، و به یکنفر قصاب که همراه آورده بود فی المجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلی زده، تهدید کرد که قریباً وی را تحت تعقیب قانونی قرار داده، به جرم خیانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاریس را در پیش گرفت و به وکیل حقه باز زبردستی به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وی در دادگاه دفاع نماید. وکیل گفت: "قطعاً پول کافی برای حق الوکاله داری؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد می پردازم". وکیل گفت: "قبول می کنم، ولی اگر می خواهی از این مخمصه نجات پیدا کنی از هم اکنون باید سرت را محکم ببندی و همه جا چنین وانمود کنی که گیوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادی و زبانت بند آمده است! از این به بعد وظیفه تو این است که در خانه و کوچه و بازار و همچنین در مقابل رییس دادگاه و هر کسی که از تو سؤال یا بازجویی کند، فقط صدای گوسفند دربیاوری و در جواب سؤال کننده فقط بگویی بع! بع!"

چوپان دستور وکیل را به گوش جان پذیرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکایت نماید از او شکایت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشریفات مقدماتی در موعد مقرر با حضور مدعی و مدعی علیه و وکیل شاکی تشکیل گردید. در جلسه دادگاه چون وکیل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسی است که خودش نیز مقداری پارچه از وی گرفته و قیمتش را نپرداخته بود، لذا سرش را پایین انداخت و دستمالی به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد. ولی تاجر او را شناخت و به رییس دادگاه گفت: «این شخص که وکالت چوپان را قبول کرده، خودش به من بدهکار است و به زور چرب زبانی و چاپلوسی یک قواره ماهوت برای همسرش "گیومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه می کردم، گیومت با نهایت تعجب اظهار بی اطلاعی می کرد و میگفت که شوهرش پاتلن سخت بیمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذیان میگفت که من از ترس و وحشت فرار می کردم. این وکیل حقه باز به جای دفاع از موکل؛ خوبست دین و بدهی خود را ادا نماید.»  رییس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نیست، هر وقت شکایت کردید به موضوع رسیدگی خواهد شد.»  آنگاه چوپان را برای ادای توضیحات به جلوی میز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالی که سرش را بسته بود عصازنان پیش رفت و هر چه رییس دادگاه سؤال میکرد، فقط جواب میداد: "بع!".  وکیل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقای رییس دادگاه، ملاحضه میفرمایید که موکل بیچاره من در مقابل ضربات این تاجر بی رحم بی انصاف، چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نیست و صدای گوسفند می کند!» گیوم تاجر اجازه صحبت خواست و جریان قضیه را کما هو حقه بیان داشته، چوپان را به حقه بازی و کلاهبرداری متهم نمود. ولی چون "بع بع" کردن چوپان و زیرکی و زبردستی وکیل مدافع تماشاچیان جلسه و حتی اعضای دادگاه را تحت تأثیر قرار داده بود، لذا رأی به حقانیت چوپان و محکومیت تاجر صادر کردند. چوپان با خیان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پیش گرفت. پاتلن وکیل زبردست که مقصود را حاصل دید به دنبال چوپان روان گردید و گفت: «خوب، دوست عزیز، دیدی با این حقه و تدبیر چگونه حاکم شدی و تاجر با لب و لوچه آویزان از محکمه خارج شد؟»

چوپان جواب داد: "بع!" وکیل گفت: «جای "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعی ندارد که مثل آدم حرف بزنی.»

چوپان مجدداً سرش را به طرف وکیل برگردانید و گفت: "بع!" وکیل گفت: «اینجا دیگر جلسه دادگاه نیست، حالا میخواهیم راجع به حق الوکاله صحبت کنیم. صدای گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن.»

چوپان باز هم حرف وکیل را نشنیده گرفته، پوزخندی زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکیل طاق شد و با نهایت بی صبری گفت: «دیگر چرا بع بع می کنی؟ دادگاه تمام شد. حکم محکمه را هم گرفتی. بگو ببینم چه مبلغ برای حق الوکاله من در نظر گرفته ای؟»  چوپان مرتباً بع بع می گفت و به جانب منزل میرفت. وکیل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به این حربه و حیله حتی یک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجایی که خود کرده را تدبیر نیست و چاره ای جز سکوت و خاموشی نداشت، با نهایت عصبانیت گفت: «با همه بع، با من هم بع؟!» این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشور ایران تغییر شکل داده به جای عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» می گویند.

اما عده ای از معاصرین ضرب المثل بالا را از واقعه جالبی می دانند که بین پدر و پسری از رجال معاصر که عنوان و شاخصیت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زیر رخ داده است:

در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است، زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالباً با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزد و هم کسی را نرجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهای مردم هرگز جواب منفی ندهی. هر چه می گویند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: "بله، بله"، زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آنقدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تأخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله ناچیز میشمارند.»

فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر، یعنی همان ناصح خیرخواه، راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جداً خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه، بیانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع میگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود، پسر کماکان جواب می داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه میفرمایید. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستورالعمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»

در هر صورت چون هر دو واقعه یعنی نمایش وکیل زبردست در ایران و واقعه این پدر و پسر از نظر عصر و زمان با یکدیگر تقارن دارند، بعید نیست که هر دو واقعه و یا یکی از آن دو (به ویژه واقعه اخیر) ریشه تاریخی و علت تسمیه ضرب المثل بالا باشد.

برعکس نهند نام زنگی کافور

هرگاه از کسی یا چیزی به غلط و عکس قضیه تعریف یا تشبیه کنند و خلاف آنچه گویند در ممدوح یا مورد نظر جمع باشد، از ضرب المثل بالا استفاده می کنند. عامه مردم به شکل دیگر و با امثله دیگر بیان مقصود می کنند، مثلاً: «به کچل میگویند زلفعلی» و «به کور میگویند عینعلی». علی کل حال مقصود این است که تعریف و تشبیه در غیر ماوضع له به کار رفته باشد.

اما ریشه این ضرب المثل:

افضل الشعرا محمدافضل سرخوش، از بدیهه سرایان قرن دوازدهم هجری است. سرخوش به پیروی از شعرای سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعالیت کرد. اکثر بزرگان و زمامداران وقت را مدح گفت؛ ولی از آنجا که بخت مساعد نداشت از هیچ کس صله شایان و پاداش نیکو در خور مدایحی که سروده است دریافت نکرد.

سرخوش برای شعرای خوش اقبالی که فقط با سرودن یک بیت شعر، مال و خواسته فراوان اندوخته اند، حسرتها خورد و بر بخت نامساعد خویش که همه جا با یأس و حرمان مواجه گردید ناله ها کرد. فی المثل نسف آقا معروف به وجیه الدین شانی تکلو، شاعر معاصر شاه عباس کبیر که اختصاراً شانی نامیده میشود به پاداش این یک بیت شعر:

اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست                              بطاق ابروی مردانه اوست

ازقصیده ای که در مدح و منقبت و یکی از غزوات حضرت علی بن ابی طالب (ع) سروده است به دستور شاه عباس در همان مجلس شانی را در ترازویی به زر کشیدند و زرها را به صله آن شعر بدو بخشیدند. سرخوش وقتی که آن خوش اقبالیها را با بخت نامساعد خویش مقایسه کرد به این نتیجه رسید که به مکتب هجا گویان بپیوندد و غالب ثروتمندان و صاحب دولتان زمان را هجو کند، چنان که خود گوید:

جز به هجا کلک سزاوار نیست                        مار که زهرش نبود مار نیست

سرخوش در آن ایامی که هنوز به بخت و اقبال خویش امیدوار بود روی مثنوی مدیحه ای در مدح همت خان حاکم وقت سرود که این بیت مبالغه آمیز از آن مثنوی است:

سر انگشتش ز جود یک اشارت                          دهد سرمایه دریا بغارت

همت خان را از آن مدیحه ظاهراً خوش آمد و گفت: «یک دست لباس فاخر و یک رأس اسب راهوار در نظر گرفته شد که چون متاع قلیل است، شرم دارد فی المجلس اهدا کند و البته فردا به خانه شما خواهد فرستاد».

سرخوش بیچاره به امید آن صله چند روز از منزل خارج نشد و چشم به در خانه دوخته بود که چه وقت اسب و خلعت میرسد!

سرانجام معلوم شد که همت خان را نیز همتی نیست و وعده به غلط داده است. آنچنان ناراحت شد که این رباعی هجاییه را سرود و برایش فرستاد:

ای پـنـچـه تـو ز دامـن دولـت دور                               بـر دولـت بـی فـیـض دمـاغت مـغـرور

بی همتی و نام تو همت خانست                             « بر عکس نهند نام زنگی کافور »

قدر مسلم این است که قدمت این ضرب المثل منظوم بیشتر و پیشتر از دویست سال است، چه میر خواند در سده نهم هجری چنین گفته: «در این اثنا خادمی از نزد جاریه متوکل که او را به واسطه کمال حسن و جمال که داشت، قبیحه می گفتند؛ چنانچه: برعکس نهند نام زنگی کافور، جامه به تکلیف و چادر شبی زیبا آورده متوکل جامه را پوشیده، چادر شب در زیر آن کشید....» ولی چون واقعه سرخوش و همت خان بیشتر موجب اشتهار عبارت مزبور شد لذا از آن یاد گردیده است.

برج زهرمار

هر کس بر اثر حادثه ای حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمی که چهره پر چین و جبین پر آژنگ کند؛ چنین کس را اصطلاحاً برج زهر مار میگویند. لکن در استعمال آن باید الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معنی کند.

گر چه این عبارت ریشه نجومی دارد نه تاریخی، ولی در هر حال باید ریشه آن به دست آید تا معلوم گردد علت تسمیه و نامگذاری آن چیست و چگونه یک اصطلاح نجومی به صورت ضرب المثل در آمده است.

همانطوری که در بالا عنوان گردید در این عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوی است و "زهر مار" کمترین خویشاوندی و ارتباطی با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصویر هیئت اجتماعیه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامی صورتهای متشکله ستارگان را بر این مبنی تسمیه و نامگذاری کرده اند.

چون دوست محقق و همشهری دانشمندم آقای "حسن حسن زاده آملی" ضمن نامه جوابیه ای که به نگارنده مرقوم داشته، در بیان ریشه نجومی این ضرب المثل بحث مفید و مستوفی کرده است؛ لذا ریشه سخن را به ایشان میسپارد:

«... در اصطلاح علم هیئت و نجوم، هر کوکبی که مدار منطقةالبروج شمالاً یا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گویند و درجات عرض را از دایره عرض تعیین می کنند. چون شمس همیشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و این مدار را مدار شمس نیز گویند و به فرانسه زودیاک می نامند.

چون عرض عارض کوکبی شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالی است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبی است. چون کوکبی مثلاً ماه را که یکی از سیارات است، عرض نجومی عارض می شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علمای هیئت مایل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع می کند و چون هر دو از مدارات عظیمه اند هر یک به دور نقطه تقاطع تنصیف می شوند و به نصف متساوی یعنی یک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسیم می گردند. آن دو نقطه یعنی محل تقاطع مدار مایل و منطقةالبروج ثابت نیستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور میزنند. آن نقطه ای که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آید آن را نقطه رأس گویند و آن نقطه ای که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گویند.

این دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرین" که تثنیه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم می نامند و عقدتین نیز می گویند. بعضی گو را مخفف گودال می دانند. یعنی "گودال زهر" و برخی جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، یعنی گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتین وجه دوم که عقده به معنی گره است و جوز بنابراین وجه معرب گوز به معنی گردو است.

رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسمیه آن دو نقطه به سر و دم چیست؟ این سر و دم شکل اژدها یا مار بزرگ موهوم و مخیلی است که از هیئت تقاطع دو دایره نامبرده مشکل می شود. چنان که همه نامهای صور کواکب از بروج و غیرها بر این مبنی است. یعنی از هیئت اجتماعیه چند کوکب صورتی تصویر شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هیئت به تفصیل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالی می شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس نامیدند و آن نقطه دیگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.

مثلاً در شکل فوق -(ABCDE)- را قوسی از مدار منطقةالبروج فرض کنیم و -(EBHDR)- را قوسی از مدار مایل که یکدیگر را در دو نقطه B رأس و D ذنب قطع کردند و از هیئت اجتماعیه دو نیمدایره که مابین B و D است شکل اژدها یا مار بزرگ متوهم می شود و در اینکه رأس سعد است و ذنب نحس، احکام نجومی بسیار بر آن دو متفرع کردند.

مثلاً گفته اند چون مشتری با رأس بود، دلیل است بر بسیاری خیرات و رواج عدل و انصاف و عیش و خرمی در خلایق. اگر ستاره مشتری با ذنب بود، دلیل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.

چون ذنب که یکی از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجی باشد، احکام نجومی را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همین جهت به کسی که از ناسازگاری روزگار و پدیده های تلخ زندگی روی ترش کرده است گویند "برج زهرمار" است.»

یکی از دوستان نقل می کرد که سابقاً در ایران افرادی بودند که مارهای سمی را در برجهایی دور از دسترس عامه مردم نگاهداری می کردند و هر به چند وقت با وسایل موجود از مار زهر می گرفتند و به منظور استفاده پزشکی به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان میفروختند. شاید این موضوع در به دست آمدن ریشه تاریخی عبارت مثلی "برج زهرمار" کمک کند. ولی نگارنده شق اول را با آن دلایل و براهین علمی و نجومی که از طرف آقای حسن زاده آملی ابراز شده بیشتر قابل اعتنا می داند، تا صاحب نظران را چه عقیدتی باشد.