اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

دوستی خاله خرسه

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پیرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می کرد . این  پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت ولی خیلی تنها بود ،‌ چون در کودکی پدر و مادرش از دنیا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به یک شهر دور سفر کرد تا در آنجا کار کند . اوایل ، چون فقیر بود کسی با او دوست نشد و هنگامیکه او وضع خوبی پیدا کرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست که دوستی  آنها برای پولش است

یک روز که دل پیرمرد از تنهائی گرفته بود به سمت کوه رفت . در میان راه یک خرس را دید که ناراحت است . از او علت ناراحتیش را پرسید . خرس جواب داد : ” دیگر پیر شده ام ، بچه هایم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اند و حالا خیلی تنها هستم . “

وقتی پیرمرد داستان زندگیش را برای خرس گفت ، آنها تصمیم گرفتند که با هم دوست شوند .

مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پیرمرد ، خرس او را خیلی دوست داشت . وقتی پیرمرد می خوابید خرس با یک دستمال مگسهای او را می پراند . یک روز که پیرمرد خوابیده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پیرمرد  دور نمی شدند و موجب آزار پیرمرد شدند .

عاقبت خرس با وفا خشمگین شد وبا خود گفت : ” الان بلائی سرتان بیاورم که دیگر دوست عزیز مرا اذیت نکنید . “

و بعد یک سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محکم پرت کرد .

و بدین ترتیب پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد .

 
و از اون موقع در مورد دوستی با فرد نادانی که از روی محبت موجب آزار دوست خود می شود این مثل معروف شده که می گویند ”‌دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است . “ 

قسم روباه را بارو کنیم یا دم خروسو ؟

یکی بود ، یکی نبود ،‌   خروسی بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاری پیرهنی از طلا، به تن کرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائی می کرد . خروس ما اینقدر قشنگ بود که اونو خروس زری   پیرهن پری صدا می کردند .

خروس زری از بس مغرور و خوش باور بود همیشه بلا سرش می اومد برای همین آقا سگه همیشه مواظبش بود تا برایش اتفاقی نیافته .


روزی از روزا آقا سگه اومد پیش خروس زری پیرهن پری ، بهش گفت : خروس زری جون .
خروسه گفت :‌ جون خروس زری

سگ گفت : پیرهن پری جون
خروس : جون پیرهن پری

سگ : می خوام برم به کوه دشت  ، برو تو لونه ، نکنه بازم گول بخوری ، درو رو کسی وا نکنی

خروس گفت : خیالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .

  
آقا سگه رفت ، بی خبر از اینکه روباه منتظر دور شدن اون بود .

همینکه آقا سگه حسابی دور شد ،  روباه ناقلا جلوی لونه خروس زری اومد تا نقشه اش رو عملی کنه ، جلوی پنجره ایستاد و شروع کرد به آواز خوندن :

ای خروس سحری       چشم نخود سینه زری

شنیدم بال و پرت ریخته     نذاشتن ببینم

نکنه تاج سرت ریخته       نذاشتن ببینم


خروس زری که به خوشگلی خودش افتخار میکرد خیلی بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ریخته ، نه تاج سرم ریخته . “

روباه گفت اگه راست میگی ، بیا پنجره رو بازکن تا ببینمت .

خروس مغرور پنجره رو باز کرد و جلوی پنجره  نشست و گفت :  بیا این بال و پرم ، اینم تاج سرم .

و همینکه خروس سرش رو خم کرد که تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پرید و گردن خروس را گرفت .

خروس زری داد زد : آی کمک  ، کمک ، آقا سگه به دادم برس .

 

آقا سگه با گوشهای تیزش صدای خروس زری را شنید و به طرف صدا دوید .

دوید و دوید تا به روباه رسید . از روباه پرسید : ”‌ آی روباه ناقلا خروس زری را ندیدی ؟ “

روباهه که دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توی کوله پشتی انداخته بود ،‌ شروع کرد به قسم خوردن که والا ندیدم ، من از همه چیز بی خبرم ، و پشت سر هم قسم می خورد .

یکدفعه چشم آقا سگه به کوله پشتی افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور کنم یا دم خروس را ؟“

آقا روباهه تازه متوجه شد که دم خروس از کوله پشتی اش بیرون آمده ، پس کوله پشتی اش رو انداخت و تا می توانست دوید تا از دست سگ نجات پیدا کند .

و خروس زری پیرهن پری هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .


   آره بچه ها جون وقتی کسی دروغی بگه ، ولی نشانهائی وجود داشته باشه که حرف او را نقض کنه از این ضرب المثل استفاده می شود

فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه

  موشی بنام فلفلی در دشت برای خودش لانه ای درست کرد و خیالش راحت بود که زمستان را بخوبی سپری می کند .

یک روز گاوی برای علف خوردن به دشت آمد وروی لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .

موش آمد و از آقای گاو خواهش کرد که از روی لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولی گاو هیچ توجهی به موش نکرد و گفت : ” تو نیم وجبی به من دستور می دهی که از اینجا بلند شوم . می دانی من کی هستم ، می دانی من چقدر قوی و پر زورم ، حالا برو پی کارت و بگذار استراحت کنم . “

موش دوباره خواهش و التماس کرد ولی فایده ای نداشت و گوش آقا گاو به این حرفها بدهکار نبود . موش پیش خودش فکر کرد ، حالا  که با خواهش کردن مشکلش حل نشده باید کار دیگری بکند .


بعد یکدفعه روی آقا گاو پرید . گاو از خواب بیدار شد و خودش را تکان داد . موش روی گوش گاو پرید و یک گاز محکم  از گوش او گرفت . گاو از جایش بلند شد و شروع به تکان دادن سرش کرد . ولی موش روی زمین پرید و در یک سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست کاری کند.

وقتی گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روی درخت پرید .‌گاو از درد بیدار شد .‌خیلی عصبانی بود ، سعی کرد که بالا بپرد و موش را بگیرد تا ادبش کند ولی دستش به او نمی رسید .

موش گفت : ” اگه بازم روی لونه من بخوابی ، گازت می گیرم . “
 
گاو دید ، چاره ای ندارد جز اینکه  از آنجا برود و جای دیگری بخوابد . گاو پیش خودش گفت : ” فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه . با این قد و قواره فسقلی اش چه جوری حریف من شد . “

موش با اینکه خیلی کوچکتر از گاو بود توانست مشکلش را حل کند .

پس کارآیی هر کس و هر چیز به قدو قواره اش نیست ، مثل فلفل قرمز ،‌با اینکه کوچک است ولی وقتی می خوریم از بس تند است دهانمان می سوزد .        

یک کلاغ ، چهل کلاغ

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا    بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم   از لانه بیرون بپری .
و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .
  
 هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

 
    همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد


 پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .
     ... تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .
    ... کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“
    همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و  گفت :” ای داد وبیداد  جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“
    همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .
     کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .

     از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل  شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است

     پس نباید به سخنی که توسط افراد  زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد

آب از سرچشمه گل آلود است

اختلال و نابسمانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن مؤسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به آن تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است؛ برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده بنظر می رسد، ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.

خلفای اموی جمعاً چهارده نفر بودند که از سال 41 تا 132 هجری در کشور پهناور اسلامی خلافت کرده اند. اگر چه در میان این خلفا افراد محیل و مدبری چون معاویه و عبدالملک مروان وجود داشته اند، ولی هیچ یک از آنها در مقام فضیلت و تقوی و بشر دوستی همتای خلیفه هشتم عمربن عبدالعزیز نمی شدند. این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجرا می کرد و دوران کوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بوده است. بدون تکلیف و تجمل زندگی می کرد و برای تأمین معاش روزانه بیش از دو درهم در روز از بیت المال برنمی داشت. نسبت به خاندان رسالت، خاصه حضرت علی بن ابی طالب (ع) قلباً عشق می ورزید و از اینکه آن افصح متکلمان را در میان دو نماز و در کوی و برزن سب و لعن می کردند چون خاری دل و جانش را می خلید و بالاخره با هوشمندی و تدبیری بس عاقلانه که از حوصله این مقال خارج است، سب و لعن امیر مؤمنان را ممنوع داشت و با این پایمردی و فداکاری در زمره اتقیا و نیکمردان عالم درآمد. روزی همین خلیفه از عربی شامی پرسید: «علاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگونه است؟». عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد: «چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود.». همیشه آب از سرچشمه گل آلود است. عمر بن عبدالعزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیآموخت.

بعضیها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند، آنجا که گفته بود: « پادشاه مانند دریا، و ارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند.»، ولی میرخواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: «پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود. پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد، آب جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت، و اگر تلخ باشد همچنان». فریدالدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابوعلی شقیق بلخی نسبت میدهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید او را بخواند و گفت: «مرا پندی ده». شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت: «تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود، تیرگی جویها زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی امیدی نبود». در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد، ابتدا به لسان عرب درآمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید، ولی به مصداق الفضل للمتقدم باید ریشه عبارت مثلی بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعدها متأخران آن عبارت را به صور و اشکال مختلفه درآورده اند.