اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

باش تا صبح دولتت بدمد

این مصراع که از کمال الدین اصفهانی شاعر قرن هفتم هجری است، در مواردی بکار می رود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تأمل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می آوردند، تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند. این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.

کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین اصفهانی از شاعران نامدار و آخرین قصیده سرای بزرگ ایران در قرن هفتم هجری است. چون در خلق معانی تازه و مضامین بکر دقت و باریک اندیشی داشت به "خلاق المعانی" معروف گردیده است.

در عصر و زمان کمال، اوضاع داخلی و اجتماعی اصفهان بر اثر اختلافات مذهبی، شافعیه و حنفیه به قدری مغشوش و ناامن بود که این شاعر حساس را به ستوه آورده نقل می کنند که اصفهانیها را با این دو بیتی نفرین کرده است:

ای خداوند هفت سیاره                                پادشاهی فرست خونخواره

عدد مردمان بـیـفـزایـد                                   هر یکی را کند دو صد پــاره

از قضای روزگار، نفرین کمال به هدف اجابت نشست و به چشم خویش دید که سربازان مغول در سال 633 هجری شافعیه و حنفیه، هر دو را تمامی کشتند و آن شهر را که تا این تاریخ از دستبرد آن قوم خونریز محفوظ مانده بود، با خاک برابر کردند. کمال در آن باب چنین گفت:

کس نیست که تا بر وطن خود گرید                             بر حال تباه مردم بد گرید

دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود                           امروز یکی نیست که بر صد گرید

بعد از واقعه قتل عام اصفهان، کمال الدین اصفهانی در خانقاهی که جهت خود در بیرون شهر ترتیب داده بود، گوشه عزلت گرفت و دو سال در آن خانقاه به سر برد و اهل شهر و محلات به جهت احترام و اعتمادی که نسبت به کمال الدین داشتند "رخوت و اموال را به زاویه او پنهان کردند و آن جمله در چاهی بود در میان سرای، یک نوبت مــغــول بـچـه ای کمان در دست به زاویه کمال درآمده سنگی بر مرغی انداخت، زه گیر از دست او بیفتاد، غلطان به چاه رفت. به طلب زه گیر سر چاه را بگشادند و آن اموال بیافتند و کمال را مطالبه دیگر اموال کردند تا در شکنجه هلاک شد."

باری به طوری که اهل ادب و تحقیق می دانند، همان طوری که امروزه از دیوان خواجه شیراز فال میگیرند، قبل از آنکه صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد، ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت، فال می گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیاناً دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی دیدند که دیوان کمال را به منظور تفأل مورد استفاده قرار دهند، کما اینکه در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین (پایتخت اولیه سلاطین صفوی) در اردوی پدرش سلطان شایع شد، سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعالیت می کرده اند دست به تفأل زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند. اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است:

«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت، همگان را موجب استعجاب میگردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدراعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندر شأن در قراباغ قشلاق داشت، خواجه ضیاءالدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود، از من سؤال نمود که: "خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه؟" من در جواب گفتم که: "بلی، به افواه چنین مذکور می شود، اما هنوز به تحقق نپیوسته". دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه، احوال شاهزاده را از آن کتاب تفأل نمود، در اول صفحه یمنی این قطعه برآمد:

خسرو تاجبـخــش و شـاه جـهـان                                     کـه ز تـیـغـش زمـانـه بـر حـذرست

تـحـفــه چــرخ سـوی او هــر دم                                        مـــژده فـتــح و دولــت دگــرســت

رأی او پـیـر و دولـتـش بــرنـاست                                       دست او بحر و خنجرش گهرست

آسمان دوش با خـــرد میـگـفـت                                        که به نزدیک ما چنین خبر اســت

که بگـیـرد به تـیـغ چون خورشید                                       هر چه خورشید را بر آن گذر است

خردش گفت، تـو چــه پـنـداری                                          عرصـه مـلـک او هـمـیـن قـدرست؟

نه، کـه در جـنـب پـادشـاهی او                                         هـفـت گـردون هـنـوز مـخـتـصـرت

بـاش تــا صـبـح دولـتـت بـدمـد                                           کـایـن هـنـوز از نـتـیـایـج سـحر است»

چنانکه می دانیم پیشگویی کمال در قطعه بالا به تحقق پیوست و سلطان محمد در ذیقعده سال 996 هجری که ماده تاریخ آن به حروف ابجد "ظل الله" می شود در قزوین تاج شاهی را بر سر پسرش عباس میرزا گذاشت که به شاه عباس موسوم گردید و مصراع مورد بحث از آن تاریخ و به سبب همین واقعه بر سر زبانها افتاده، صورت ضرب المثل پیدا کرده است.

با همه بله، با من هم بله؟!

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشأ اثری واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نماید. و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق میدهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.

عبارت بالا که در میان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدری ساده و معمولی به نظر میرسید که شاید هرگز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد. ولی پس از تحقیق و بررسی، ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است:

مولیر هنرمند و نمایشنامه نویس معروف فرانسه، نمایشنامه ای دارد به نام "پیر پاتلن" که از طرف آقای نصرالله احمدی کاشانی و شادروان محمد ظهیرالدینی تحت عنوان "وکیل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسی به بعد چند بار در تهران و اراک نمایش داده شده است.

البته باید دانست که تئاتر کمیک پاتلن به عنوان شاهکاری از قرون وسطی به یادگار مانده که نگارنده اصلی آن ناشناس و در حدود سال 1740 میلادی نگاشته شده است.

موضوع نمایشنامه مزبور به این شرح و مضمون بوده است که:

یک نفر تاجر پارچه فروش به نام گیوم، تعداد یک صد و بیست رأس گوسفند خریداری کرد و آن را به چوپانی به نام آنیویله داد تا برایش نگاهداری و تکثیر نماید. چون چندی گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زیاد نمیشوند، بلکه همه ماهه تقلیل پیدا می کنند. علت را جویا شد، چوپان جواب داد: "من گناهی ندارم، گوسفندان بیمار می شوند و می میرند". تاجر قانع نشد و شبی در آغل گوسفندان پنهان گردید، تا به جریان قضیه واقف شود.

چون پاسی از نیمه شب گذشت، متوجه گردید که چوپان داخل آغل شده، گوسفند پرواری را جدا کرد و سرش را بریده، و به یکنفر قصاب که همراه آورده بود فی المجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلی زده، تهدید کرد که قریباً وی را تحت تعقیب قانونی قرار داده، به جرم خیانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاریس را در پیش گرفت و به وکیل حقه باز زبردستی به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وی در دادگاه دفاع نماید. وکیل گفت: "قطعاً پول کافی برای حق الوکاله داری؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد می پردازم". وکیل گفت: "قبول می کنم، ولی اگر می خواهی از این مخمصه نجات پیدا کنی از هم اکنون باید سرت را محکم ببندی و همه جا چنین وانمود کنی که گیوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادی و زبانت بند آمده است! از این به بعد وظیفه تو این است که در خانه و کوچه و بازار و همچنین در مقابل رییس دادگاه و هر کسی که از تو سؤال یا بازجویی کند، فقط صدای گوسفند دربیاوری و در جواب سؤال کننده فقط بگویی بع! بع!"

چوپان دستور وکیل را به گوش جان پذیرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکایت نماید از او شکایت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشریفات مقدماتی در موعد مقرر با حضور مدعی و مدعی علیه و وکیل شاکی تشکیل گردید. در جلسه دادگاه چون وکیل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسی است که خودش نیز مقداری پارچه از وی گرفته و قیمتش را نپرداخته بود، لذا سرش را پایین انداخت و دستمالی به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد. ولی تاجر او را شناخت و به رییس دادگاه گفت: «این شخص که وکالت چوپان را قبول کرده، خودش به من بدهکار است و به زور چرب زبانی و چاپلوسی یک قواره ماهوت برای همسرش "گیومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه می کردم، گیومت با نهایت تعجب اظهار بی اطلاعی می کرد و میگفت که شوهرش پاتلن سخت بیمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذیان میگفت که من از ترس و وحشت فرار می کردم. این وکیل حقه باز به جای دفاع از موکل؛ خوبست دین و بدهی خود را ادا نماید.»  رییس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نیست، هر وقت شکایت کردید به موضوع رسیدگی خواهد شد.»  آنگاه چوپان را برای ادای توضیحات به جلوی میز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالی که سرش را بسته بود عصازنان پیش رفت و هر چه رییس دادگاه سؤال میکرد، فقط جواب میداد: "بع!".  وکیل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقای رییس دادگاه، ملاحضه میفرمایید که موکل بیچاره من در مقابل ضربات این تاجر بی رحم بی انصاف، چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نیست و صدای گوسفند می کند!» گیوم تاجر اجازه صحبت خواست و جریان قضیه را کما هو حقه بیان داشته، چوپان را به حقه بازی و کلاهبرداری متهم نمود. ولی چون "بع بع" کردن چوپان و زیرکی و زبردستی وکیل مدافع تماشاچیان جلسه و حتی اعضای دادگاه را تحت تأثیر قرار داده بود، لذا رأی به حقانیت چوپان و محکومیت تاجر صادر کردند. چوپان با خیان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پیش گرفت. پاتلن وکیل زبردست که مقصود را حاصل دید به دنبال چوپان روان گردید و گفت: «خوب، دوست عزیز، دیدی با این حقه و تدبیر چگونه حاکم شدی و تاجر با لب و لوچه آویزان از محکمه خارج شد؟»

چوپان جواب داد: "بع!" وکیل گفت: «جای "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعی ندارد که مثل آدم حرف بزنی.»

چوپان مجدداً سرش را به طرف وکیل برگردانید و گفت: "بع!" وکیل گفت: «اینجا دیگر جلسه دادگاه نیست، حالا میخواهیم راجع به حق الوکاله صحبت کنیم. صدای گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن.»

چوپان باز هم حرف وکیل را نشنیده گرفته، پوزخندی زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکیل طاق شد و با نهایت بی صبری گفت: «دیگر چرا بع بع می کنی؟ دادگاه تمام شد. حکم محکمه را هم گرفتی. بگو ببینم چه مبلغ برای حق الوکاله من در نظر گرفته ای؟»  چوپان مرتباً بع بع می گفت و به جانب منزل میرفت. وکیل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به این حربه و حیله حتی یک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجایی که خود کرده را تدبیر نیست و چاره ای جز سکوت و خاموشی نداشت، با نهایت عصبانیت گفت: «با همه بع، با من هم بع؟!» این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشور ایران تغییر شکل داده به جای عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» می گویند.

اما عده ای از معاصرین ضرب المثل بالا را از واقعه جالبی می دانند که بین پدر و پسری از رجال معاصر که عنوان و شاخصیت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زیر رخ داده است:

در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است، زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالباً با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزد و هم کسی را نرجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهای مردم هرگز جواب منفی ندهی. هر چه می گویند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: "بله، بله"، زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آنقدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تأخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله ناچیز میشمارند.»

فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر، یعنی همان ناصح خیرخواه، راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جداً خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه، بیانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع میگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود، پسر کماکان جواب می داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه میفرمایید. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستورالعمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»

در هر صورت چون هر دو واقعه یعنی نمایش وکیل زبردست در ایران و واقعه این پدر و پسر از نظر عصر و زمان با یکدیگر تقارن دارند، بعید نیست که هر دو واقعه و یا یکی از آن دو (به ویژه واقعه اخیر) ریشه تاریخی و علت تسمیه ضرب المثل بالا باشد.

برعکس نهند نام زنگی کافور

هرگاه از کسی یا چیزی به غلط و عکس قضیه تعریف یا تشبیه کنند و خلاف آنچه گویند در ممدوح یا مورد نظر جمع باشد، از ضرب المثل بالا استفاده می کنند. عامه مردم به شکل دیگر و با امثله دیگر بیان مقصود می کنند، مثلاً: «به کچل میگویند زلفعلی» و «به کور میگویند عینعلی». علی کل حال مقصود این است که تعریف و تشبیه در غیر ماوضع له به کار رفته باشد.

اما ریشه این ضرب المثل:

افضل الشعرا محمدافضل سرخوش، از بدیهه سرایان قرن دوازدهم هجری است. سرخوش به پیروی از شعرای سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعالیت کرد. اکثر بزرگان و زمامداران وقت را مدح گفت؛ ولی از آنجا که بخت مساعد نداشت از هیچ کس صله شایان و پاداش نیکو در خور مدایحی که سروده است دریافت نکرد.

سرخوش برای شعرای خوش اقبالی که فقط با سرودن یک بیت شعر، مال و خواسته فراوان اندوخته اند، حسرتها خورد و بر بخت نامساعد خویش که همه جا با یأس و حرمان مواجه گردید ناله ها کرد. فی المثل نسف آقا معروف به وجیه الدین شانی تکلو، شاعر معاصر شاه عباس کبیر که اختصاراً شانی نامیده میشود به پاداش این یک بیت شعر:

اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست                              بطاق ابروی مردانه اوست

ازقصیده ای که در مدح و منقبت و یکی از غزوات حضرت علی بن ابی طالب (ع) سروده است به دستور شاه عباس در همان مجلس شانی را در ترازویی به زر کشیدند و زرها را به صله آن شعر بدو بخشیدند. سرخوش وقتی که آن خوش اقبالیها را با بخت نامساعد خویش مقایسه کرد به این نتیجه رسید که به مکتب هجا گویان بپیوندد و غالب ثروتمندان و صاحب دولتان زمان را هجو کند، چنان که خود گوید:

جز به هجا کلک سزاوار نیست                        مار که زهرش نبود مار نیست

سرخوش در آن ایامی که هنوز به بخت و اقبال خویش امیدوار بود روی مثنوی مدیحه ای در مدح همت خان حاکم وقت سرود که این بیت مبالغه آمیز از آن مثنوی است:

سر انگشتش ز جود یک اشارت                          دهد سرمایه دریا بغارت

همت خان را از آن مدیحه ظاهراً خوش آمد و گفت: «یک دست لباس فاخر و یک رأس اسب راهوار در نظر گرفته شد که چون متاع قلیل است، شرم دارد فی المجلس اهدا کند و البته فردا به خانه شما خواهد فرستاد».

سرخوش بیچاره به امید آن صله چند روز از منزل خارج نشد و چشم به در خانه دوخته بود که چه وقت اسب و خلعت میرسد!

سرانجام معلوم شد که همت خان را نیز همتی نیست و وعده به غلط داده است. آنچنان ناراحت شد که این رباعی هجاییه را سرود و برایش فرستاد:

ای پـنـچـه تـو ز دامـن دولـت دور                               بـر دولـت بـی فـیـض دمـاغت مـغـرور

بی همتی و نام تو همت خانست                             « بر عکس نهند نام زنگی کافور »

قدر مسلم این است که قدمت این ضرب المثل منظوم بیشتر و پیشتر از دویست سال است، چه میر خواند در سده نهم هجری چنین گفته: «در این اثنا خادمی از نزد جاریه متوکل که او را به واسطه کمال حسن و جمال که داشت، قبیحه می گفتند؛ چنانچه: برعکس نهند نام زنگی کافور، جامه به تکلیف و چادر شبی زیبا آورده متوکل جامه را پوشیده، چادر شب در زیر آن کشید....» ولی چون واقعه سرخوش و همت خان بیشتر موجب اشتهار عبارت مزبور شد لذا از آن یاد گردیده است.

برج زهرمار

هر کس بر اثر حادثه ای حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمی که چهره پر چین و جبین پر آژنگ کند؛ چنین کس را اصطلاحاً برج زهر مار میگویند. لکن در استعمال آن باید الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معنی کند.

گر چه این عبارت ریشه نجومی دارد نه تاریخی، ولی در هر حال باید ریشه آن به دست آید تا معلوم گردد علت تسمیه و نامگذاری آن چیست و چگونه یک اصطلاح نجومی به صورت ضرب المثل در آمده است.

همانطوری که در بالا عنوان گردید در این عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوی است و "زهر مار" کمترین خویشاوندی و ارتباطی با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصویر هیئت اجتماعیه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامی صورتهای متشکله ستارگان را بر این مبنی تسمیه و نامگذاری کرده اند.

چون دوست محقق و همشهری دانشمندم آقای "حسن حسن زاده آملی" ضمن نامه جوابیه ای که به نگارنده مرقوم داشته، در بیان ریشه نجومی این ضرب المثل بحث مفید و مستوفی کرده است؛ لذا ریشه سخن را به ایشان میسپارد:

«... در اصطلاح علم هیئت و نجوم، هر کوکبی که مدار منطقةالبروج شمالاً یا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گویند و درجات عرض را از دایره عرض تعیین می کنند. چون شمس همیشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و این مدار را مدار شمس نیز گویند و به فرانسه زودیاک می نامند.

چون عرض عارض کوکبی شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالی است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبی است. چون کوکبی مثلاً ماه را که یکی از سیارات است، عرض نجومی عارض می شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علمای هیئت مایل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع می کند و چون هر دو از مدارات عظیمه اند هر یک به دور نقطه تقاطع تنصیف می شوند و به نصف متساوی یعنی یک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسیم می گردند. آن دو نقطه یعنی محل تقاطع مدار مایل و منطقةالبروج ثابت نیستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور میزنند. آن نقطه ای که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آید آن را نقطه رأس گویند و آن نقطه ای که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گویند.

این دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرین" که تثنیه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم می نامند و عقدتین نیز می گویند. بعضی گو را مخفف گودال می دانند. یعنی "گودال زهر" و برخی جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، یعنی گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتین وجه دوم که عقده به معنی گره است و جوز بنابراین وجه معرب گوز به معنی گردو است.

رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسمیه آن دو نقطه به سر و دم چیست؟ این سر و دم شکل اژدها یا مار بزرگ موهوم و مخیلی است که از هیئت تقاطع دو دایره نامبرده مشکل می شود. چنان که همه نامهای صور کواکب از بروج و غیرها بر این مبنی است. یعنی از هیئت اجتماعیه چند کوکب صورتی تصویر شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هیئت به تفصیل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالی می شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس نامیدند و آن نقطه دیگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.

مثلاً در شکل فوق -(ABCDE)- را قوسی از مدار منطقةالبروج فرض کنیم و -(EBHDR)- را قوسی از مدار مایل که یکدیگر را در دو نقطه B رأس و D ذنب قطع کردند و از هیئت اجتماعیه دو نیمدایره که مابین B و D است شکل اژدها یا مار بزرگ متوهم می شود و در اینکه رأس سعد است و ذنب نحس، احکام نجومی بسیار بر آن دو متفرع کردند.

مثلاً گفته اند چون مشتری با رأس بود، دلیل است بر بسیاری خیرات و رواج عدل و انصاف و عیش و خرمی در خلایق. اگر ستاره مشتری با ذنب بود، دلیل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.

چون ذنب که یکی از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجی باشد، احکام نجومی را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همین جهت به کسی که از ناسازگاری روزگار و پدیده های تلخ زندگی روی ترش کرده است گویند "برج زهرمار" است.»

یکی از دوستان نقل می کرد که سابقاً در ایران افرادی بودند که مارهای سمی را در برجهایی دور از دسترس عامه مردم نگاهداری می کردند و هر به چند وقت با وسایل موجود از مار زهر می گرفتند و به منظور استفاده پزشکی به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان میفروختند. شاید این موضوع در به دست آمدن ریشه تاریخی عبارت مثلی "برج زهرمار" کمک کند. ولی نگارنده شق اول را با آن دلایل و براهین علمی و نجومی که از طرف آقای حسن زاده آملی ابراز شده بیشتر قابل اعتنا می داند، تا صاحب نظران را چه عقیدتی باشد.

بالاتر از سیاهی رنگی نیست

عبارت بالا هنگامی بکار برده میشود که آدمی در انجام کار دشواری تهور و جسارت را به حد نهایت رسانیده باشد. البته آن تهور و جسارتی در اینجا منظور نظر است و میتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که: "بالاتر از سیاهی رنگی نیست". و از سیاهی منظورش شکست یا مرگ است که می خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد. پیداست وقتی که معلوم شود منظور از سیاهی چیست، طبعاً ریشه تاریخی مطلب به دست خواهد آمد.

ریشه عبارت مثلی بالا از دو جا مایه میگیرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است؛ نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندنی ندارد. با این وصف بی فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.

عامل فیزیکی: به طوری که میدانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ دیده میشود. چنانچه تمام رنگهای نور خورشید از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفید نمایان می شود که روشنترین رنگهاست. ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگاه دارد، در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان میگردد. پس ملاحضه می شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همین سبب است که گفته اند: "بالاتر از سیاهی رنگی نیست".

عامل تاریخی: استاد سخن حکیم نظامی گنجوی (540 - 603 هجری) داستانسرای نامی ایران، راجع به ریشه تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه ای جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سرانجام به این شعر منتهی می شود:

هفت رنگ است زیر هفت اورنگ                           نیست بالاتر از سیاهی رنگ

اکنون داستان موصوف را توأم با گزیده اشعار نظامی در هفت پیکر اجمالاً شرح میدهیم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

بهرام گور شاهنشاه معروف ساسانی چون از دفع و رفع مهمات مملکتی فراغت حاصل کرد، مجل بزمی آراست و با یاران و ندیمانش به باده گساری پرداخت:

  شاه بهرام گور با یاران                                باده میخورد چون جهانداران

دیری نپایید که سرها از باده ناب گرم شد. هر یک سخن نغزی گفت و نکته لطیفی پرداخت. در این میان بر زبان سخنوری بگذشت که اکنون به یمن فر و شکوه پادشاهی، ما را همه چیز هست:

  ایمنی هست و تندرستی هست                                    تنگی دشمن و فراخی دست

چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما همیشه در شادی و خرمی میزیست و لشکر غم را به حریم عزت و سلطنتش هرگز راهی نبودی:

  تا همه ساله شاه بودی شاد                                       خرمن عیش را نبردی باد

آزادمردی به نام شیده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسی و معماری نظیر و بدیل نداشت:

  چون در آن بزم شاه را خوش دید                                   در زبان آب و در دل آتش دید

پیشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرماید حاضر است هفت پیکر و گنبد سر به فلک کشیده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصی درآورد:

  رنگ هر گنبدی جداگانه                                   خوشتر از رنگ صد صنم خانه

تا بهرام گور هر شب را در یکی از آن گنبدها صلای شادی در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پیشنهاد شیده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر یک را بر قیاس ستاره ای به رنگی در آوردند:

  رنگ هر گنبدی ستاره شناس                             بر مزاج ستاره کرد قیاس

یکی بر مثال کیوان چون مشگ سیاه. دومی مانند مشتری بود و به رنگ صندل. سومی چون مریخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بید فارس تل خاکی است که معلوم می شود عمارتی قدیمی بوده و اهالی میگویند این بنا یکی از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسیار هم دارد مدعی هستند که این قسمت یکی از شکارگاههای آن پادشاه بود - مجله یغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمی چون خورشید بود به رنگ زرد. پنجمی بر مثال زهره و سپید. ششمی چون عطار بود و پیروزه گون (فیروزه گون). هفتمی مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقلیم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جای داد. این دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسری برگزیده بود، اولی از نژاد کیان و بقیه دختران خاقان چین و قیصر روم و شاه مغرب و رای هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور یوگسلاوی را سابقاً سقلاب یا صقلاب میگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داری می پرداخت و هر شب را در یکی از آن کاخهای مجلل در نهایت خوشی و کامرانی می گذرانید. بانوی هر قصری موظف بود ضمن پذیرایی شاهانه، داستان جالبی بگوید و خاطر شاه را از این رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساسانی روز شنبه با لباس سیاه به گنبد غالیه فام نزد بانوی هند شتافت.

  روز شنبه ز دیر شماسی                          خیمه زد بر سواد عباسی

سوی گنبد سرای غاله فام                         پیش بانوی هند شد بسلام

دختر رای هندوستان بزم شاهانه بیاراست و از بهرام گور به گرمی پذیرایی کرد. زمان استراحت فرا رسید و بهرام بر بالش زرین تکیه داده، اکنون موقع آن است:

  تا دل شاه را چگونه برد                               شاه حلوای او چگونه خورد

بانوی هند لب به سخن گشود و گفت: در ایامی که طفل بودم زن زاهدی هر ماه به سرای ما می آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سیاه بود و در خانه ما همه او را زاهد سیاهپوش می خواندند:

  آمدی در سرای ما هر ماه                          سر بسر کسوتش حریر سیاه

چون علت را جویا شدیم و از او پرسیدیم:

  به که ما را بقصه یار شوی                         وین سیه را سپید کار شوی

  بازگویی ز نیکخواهی خویش                      معنی آیت سیاهی خویش

زاهد سیاهپوش به ناچار در مقام اظهار حقیقت مطلب بر آمد و گفت:

  من کنیز فلان ملک بودم                           که ازو گرچه مرد، خشنودم

به راستی پادشاهی مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خویش و بیگانه را اطعام میکرد. روزی مرد غریبی بر او وارد شد و نمی دانم چه مطلبی گفت که شاه مدتی ناپدید گردید و از او خبری نشد:

  مـــــدتـی گشت نـاپـدیـــد از مـــا                                     سـر چــون سـیـمـرغ در کـشید از مـــا

  چون بر این قصه برگذشت بسی                                     زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــی

  نـاگـهـان روزی از عنایت بـخـت                                        آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت

  از قـــبـــا و کــلاه و پــیــرهنش                                        پــای تــا ســر ســیاه بود تـــنــــــش

آری، با جامه سیاه بر تخت نشست و هیچ کس را جرئت نبود که علت سیاهپوشی را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبی من پرستاریش را بر عهده گرفتم. از باب گلایه گفت که تا کنون کسی از من نپرسید در این مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سیاه در آمده ام؟

   کس نپرسید کان سواد کجاست                           بر سر سیمت این سودا چراست

  پــــاســـخ شـــاه را ســگــالیدم                             روی در پـــای شـــاه مالــــیـــدم

و عرض کردم که زیر دستان را رسم ادب نیست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمایند:

  بـاز پـرسـیـدن حـــدیــث نـهـفت                             هـم تـو دانـی و هـم تـوانی گفت

  صاحب من مرا چو محــرم یافت                             لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد

با گرمی و اشتیاق وافر گفت: "روزی غریبی بر من وارد شد که از نوک پای تا سر در لباس سیاه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذیرایی کامل از کار و دیارش پرسیدم و علت سیاهپوشی را جویا شدم. گفت از کشور چین می آیم و در آن دیار شهری به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشی کند لاجرم سیاهپوش شود:

  هر که زان شهر باده نوش کند                                  آن سوادش سیاهپوش کند

  گر بخون گردنم بخواهی سفت                                 بیشتر زین، سخن نخواهم گفت

این بگفت و لب فرو بست و بر چهارپایش سوار شده راه دیار خویش گرفت. حس کنجکاوی من تحریک شد تا این شهر را ببینم و بر اسرار آن واقف گردم:

  چـند پـرسیـدم آشـکار و نـهـفت                                ایـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت

  عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم                                  خـویـشـی از خـانـه پـادشـا کــردم

  بــردم از جـامه و جواهر و گنج                                   آنـــچـه انـدیـشـه بـاز دارد رنـــــج

  نـام آن شــهر باز پــرســیـدم                                    رفـتـم و آنــچــه خـواســتم دیــدم

  شـهـری آراسـتـه چـو باغ ارم                                   هر یک از مشک بر کشیده عـلــم

  پیکر هر یکی سپید چو شیر                                    همه در جامه سیاه چـــو قـــیــــر

در خانه ای فرود آمدم و تا یکسال از احوال شهر جویا شدم، ولی هیچکس خبر و اطلاعی نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابی جلیس و هم صحبت شدم و برای آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهی حاصل کنم، از هیچ خدمتی فروگذار نکردم.

  دادمش نقدهای رو تازه                                     چیزهائی برون ز اندازه

  روز تا روز قدرش افزودم                                     آهنی را به زر بر اندودم

ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازای جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:

  گفت پرسیدی آنچه نیست صواب                             دهمت آنچنانکه هست، جواب

چون شب فرا رسید، متفقاً از خانه بیرون شدیم. او در جلو و من در عقب می رفتیم تا به ویرانه ای رسیدیم:

  چون در آن منزل خراب شدیم                                 چون پری هر دو در نقاب شدیم

  سبدی بود در رسن بسته                                      رفت و آورد پـیـشـم آهــسـتـه

  گفت یکدم در این سبد بنشین                               جلوه ای کن بر آسمان و زمین

  تا بدانی که هر که خاموش است                            از چه معنی چنین سیه پوش است

  آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت                               نـنـمـایـد مـگـر کـه ایـن سـبـدت

  چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت                              سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت

  بـطـلـسـمی که بود چنبر ساز                               بر کشیدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز

پس از طی مسافت، سبد به ستونی بند شد و مرا در میان زمین و آسمان نگاه داشت:

  چون رسید آن سبد به میل بلند                            رسنم را گره رسید به بند

  چون بر آمد برین، زمانی چــند                               بر سر آن کشیده میل بلند

  مرغی آمد نشست چون کوهی                             کآمدم زو به دل در اندوهی

  او شده بر سرین من در خواب                               من درو مانده چون غریق در آب

پس از چندی آهنگ پرواز کرد و من از بیم جان بر پای او آویختم:

  دست بردم باعتماد خدای                                    وان قوی پای را گرفتم پای

  مرغ پاگرد کرد و بال گشاد                                   خاکئی را به اوج برد چون باد

  ز اول صبح تا به نیمه روز                                     من سفر ساز و او مسافر سوز

  چون بگرمی رسید تابش مهر                              بر سر مار روانه گشت سپهر

  مرغ با سایه هم نشستی کرد                            اندک اندک نشاط پستی کرد

  تا بدانجا کز چنان جائی                                      تا زمین بود نیزه بالایی

  من بر آن مرغ صد دعا کردم                                 پایش از دست خود رها کردم

  اوفتادم چو برق با دل گرم                                   بر گلی نازک و گیاهی نرم

خرمی و سرسبزی این سرزمین و انهار و جویبارهای آن قابل وصف نیست، زیرا آنچه از بهشت موعود می گویند همان است که به چشم سر دیدم:

  روضه ای دیدم آسمان ز میش                             نا رسیده  غبار  آدمیش

  صد هزارن گل شکفته   درو                                سبزه بیدار و آب خفته  درو

  هر گلی گونه گونه از   رنگی                              بوی هر گل رسیده فرسنگی

  گرد کافور و خاک  عنبر  بود                                ریگ زر، سنگلاخ گوهر  بود

  چشمه هایی روان بسان گلاب                           در میانش عقیق و در خوشاب

  ماهیان در میان چشمه آب                                چون درم های سیم در سیماب

  منکه دریافتم چنین جایی                                  شاد گشتم چو گنج پیمائی

  گرد برگشتم از نشیب و فراز                              دیدم آن روضه های دیده نواز

  میوه های لذیذ میخوردم                                    شکر نعمت پدید میکردم

  عاقبت رخت بستم از شادی                              زیر سروی، چو سرو آزادی

در پای آن درخت سرو آرمیدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسید:

  دیدم از دور صد هزاران حور                                کز من آرام و صابری شد دور

  هر نگاری بسان تازه بهار                                  همه در دستها گرفته نگار

  لب لعلی چو لاله در بستان                               لعلشان خونبهای خوزستان

  شمعهائی بدست شاهانه                                خالی از دود و گاز و پروانه

  بر سر آن بتان حور سرشت                              فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت

  فرش انداختند و تخت زدند                                راه صبرم زدند و سخت زدند

در حال بهت و حیرت به سر می بردم که ماه پیکری از دور پدیدار شده، یکسره به سوی تخت رفت و بر آن جای گرفت:

  آمد آن بانوی همایون بخت                                چون عروسان نشست بر سر تخت

  عالم آسوده یکسر از چپ و راست                     چون نشست او، قیامتی برخاست

  پس یکی لحظه چون نشست بجای                   برقع از رخ گشود و موزه ز پـــای

  چون زمانی گذشت سر برداشت                      گفت با محرمی که در بر داشت

  که ز نامحرمان خاکپرست                               مینماید که شخصی اینجا هست

چنین به نظر می رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصی بدین جا فرود آمده باشد. برو او را پیدا کن و نزد من بیار. آن پری زاده به سوی من آمد و مرا نزد بانوی خویش برد. بانوی بانوان مرا در کنار خویش جای داد و مهربانیها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنیان به بزم آرایی پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتی بدین منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پای وی بوسه زدم:

  بوسه بر پای یار خویش زدم                                   تا مکن بیش گفت، بیش زدم

  عشق میباختم ببوس و به می                              به دلی و هزار جان با وی

  گفتمش، دلپسند کام تو چیست؟                         نامداریت هست، نام تو چیست؟

  گفت: من ترک نازنین اندام                                   نازنین  ترکتاز  دارم  نام

  گرم گشتم چنانکه گردد مست                             یار در دست و رفته کار از دست

  خونم اندر جگر بجوش آمد                                   ماه را بانگ خون بگوش آمد

خواستم بیشتر دست درازی کنم و آنچه دلخواه هست کامجویی نمایم که:

گفت: امشب ببوسه قانع باش                              بیش ازین رنگ آسمان متراش

هر چه زین بگذرد روا نبود                                     دوست آن به که بیوفا نبود

تا بود در تو ساکنی در جای                                  زلف کش، گازگیر و بوسه ربای

زین کنیزان که هر یکی ماهیست                          شب عشاق را سحرگاهیست

هر شبت زین، یکی گوهر بخشم                          گردگر  بایدت، دگر بخشـــــم

پس مرا با یکی از پری رویان به قصری فرستاد و خود به جایگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسید، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوی بانوان نازنین ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختیار از کف دادم و هر لحظه به شکلی از او کام دل می خواستم. خلاصه آن شب نیز رام نگردید و با پری روی دیگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هیچ عذری نپذیرم و تا از آن لعبت طناز کام نگیرم دست از وی باز ندارم. پس در آغوشش کشیده و گفتم:

از زمینی تو، منهم از زمینم                             گر تو هستی پری، من آدمیم

لب بدندان گزیدنم تا چند                                و آب دندان مزیدنم تا چند

چاره ای کن که غم رسیده کسم                     تا یک امشب بکام دل برسم

پری پیکر چون مرا در عشق شهوانی و زودگذر بی تاب دید تا بدانجا که:

لرز لرزان چو دزد گنج پرست                      در کمرگاه او کشیدم دست

دست بر سیم ساده میسودم                   سخت میگشت و سست میبودم

مع ذالک خونسردیش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:

صبر کن کآن تست خرمابن                       تا بخرما رسی شتاب مکن

باده میخور که خود کباب رسد                   ماه می بین که آفتاب رسد

ولی چون گستاخی و دراز دستی من از حد بگذشت:

گفت بر گنج بسته دست میاز                              کز غرض کو تهست دست دراز

گر بر آید بهشتی از خاری                                   آید چون منی چنین کاری

و گر از بید بوی عود آید                                       از من اینکار در وجود آید

بستان هر چه از منت کامست                             جز یکی آرزو که آن خامست

رخ ترا لب ترا و سینه ترا                                     جز دُری، آندگر خزینه ترا

گر چنین کرده ای شبت بیش است                      اینچنین شب هزار در پیش است

چون شدی گرم دل ز باده خام                             ساقئی بخشمت چو ماه تمام

تا ازو کام خویش برداری                                     دامن من ز دست بگذاری

چون فریب زبان او دیدم                                      گوش کردم ولیک نشنیدم

هر چه پری پیکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکیبایی دعوت کرد، نشنیدم. پس در وی آویختم و در انجام مقصود پافشاری کردم. گفت: حال که در کامجویی اصرار داری و مقاوم هستی لحظه ای دیدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:

گفت یک لحظه دیده را بر بند                                 تا گشایم در خزینه قند

من به شیرینی بهانه او                                       دیده بر بستم از خزانه او

چون یکی لحظه مهلتش دادم                               گفت بگشای دیده بگشادم

کردم آهنگ بر امید شکار                                     تا درآرم عروس را بکنار

چونکه سوی عروس خود دیدم                              خویشتن را در آن سبد دیدم

هیچکس گرد من نه از زن و مرد                           مونسم آه گرم و بادی سرد

آن زمان گنج بود دستخوشم                                وین زمان اژدهاست مهره کشم

من درین وسوسه که زیر ستون                           جنبش زان سبد گشاد سکون

آمد آن یار و زاق رواق بلند                                  سبدم را رسن گشاد ز بند

بخت چون از بهانه سیر آمدم                               سبدم زان ستون بزیر آمد

آزاد مرد قصاب مرا از سبد بیرون کشید و:

گفت اگر گفتمی ترا صد سال                                باورت نامدی حقیقت حال

رفتی و دیدی آنچه بود نهفت                                 این چنین قصه با که شاید گفت

آنگاه سرور و مولایم روی به من کرد و گفت: آری ای کنیزک باوفایم:

من که شاه سیاهپوشانم                                 چون سیه ابر از آن خروشانم

کز چنان پخته آرزوی بکام                                  دور گشتم به آرزوئی خام

چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:

من که بودم درم خریده او                              برگزیدم همان گزیده او

آنگاه صاحب و مولای من در فضیلت رنگ سیاه و سیاهپوشی چنین گفت: ای کنیزک من، اکنون که به ماجرای سیاهپوشی من آگاه شدی و خود نیز سیاهپوش گردیدی، این را بدان که:

در سیاهی شکوه دارد ماه                                      چتر سلطان از آن کنند سیاه

هیچ رنگی به از سیاهی نیست                               داس ماهی چو پشت ماهی نیست

از جوانی بود سیه موئی                                         وز سیاهی بود جوان روئی

گرنه سیفور شب سیاه شدی                                 کی سزاوار مهد ماه شدی

بسیاهی بصر جهان بیند                                         چرکنی بر سیاه ننشیند

هفت رنگست زیر هفت اورنگ                                  "نیست بالاتر از سیاهی رنگ"

چون سخن بانوی هند از داستان شاه و کنیزک به پایان رسید، بهرام گور با خاطری شاد بر بستر آرمید و شب لذت بخشی را در آغوش آن طوطی شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاریخ و آن واقعه دل انگیز به صورت ضرب المثل درآمد.