سیگار نمی کشم
نه اینکه نکشیده ام
آخرین بار که روبه رویم چشم هایش را بست
آخرین نخ را کشیدم
بعد ترک کردم
او را
خاطراتش را
و سیگار را …
تمام آنچه را که آرامم می کرد
خــامـوش شـدی در مـن
درست مـثل ســیگاری نیــمه
که پــرت کـرده بـاشـند مــیان جـــوی آب
این سیگارهای آخر شب عجب بوی تو می دهند
می گویند سرطان زاست ولشان کن حتمــــا تــــو را نشنیده اند
شمرده بودم پنج سیگار تا خانه ی او راه بود
حالا دیگر کوچه به کوچه ، سیگار پشت سیگار می گردم و نمی رسم
هیچ قطاری از این اتاق نمی گذرذ
من اینجا نشسته ام و با همین سیگار
نمی شنوی … ؟ سرم دارد سوت می کشد …
تند تند پک می زنی و من خیره به رقص دودهایت نگاه می کنم
به فیلتر سیگارت نگاه می کنم که بین لب هایت قرار دادی
می ترسم از روزی که مانند سیگارت تند تند پک بزنی عشق مان را
و زندگی من مانند دود سیگارت زود محو شود در یادت
حالا که رفته ای مرد شده ام
بسته بسته سیگار می کشم
تا تو را دود کنم در خیال خسته ام
هی کافه چی !
بگو سیگار برایم بیاورند
آهای مردهای هرزه بیایید روی میز من شاید غیرتی شد و برگشت …
زندگی مثل سیگار می ماند
اگر خاموش شود می شود روشنش کرد
اما مزه ی اولش را که نمی دهد هیچ مزه ی زهر مار می دهد …
نفس هایم بی تو
بوی خاکستر سیگار پیرمردی را می دهد
که به جوانی ازدست رفته اش می اندیشد
از آن روز که رفته ای
کارت شارژها را سیگار می خرم
و با خیابان حرف می زنم
همین طوری پیش برود
گوشی را هم باید بفروشم کفش بخرم
سیگار دیگه آرومم نمی کنه
یه مسکن قوی می خوام
بوی تو … آغوش تو … تو …
ته سیگار هایم پوکه های خاطرات است
که شلیک می کنم وسط مغزم
می کشد مرا
اما شاید تو را فراری دهداز ذهنم
همه را خطا زدم
پاکت بعدی خشابی دیگر …
آنقدر سیگار می کشم
تا تلخی سیگار
شیرینیِ تو را از خاطرم ببرد …
یادته می گفتی یک نخ روشن کن دوتایی بکشیم ؟
از وقتی رفتی به یادت تمام سیگار ها رانصفه می کشم
گفت : اینقدر سیگار نکش می میری
گفتم : اگه نکشم می میرم
گفت : اگه بکشی با درد می میری
گفتم : اگه نکشم از درد می میرم
گفت : هوای دودی جلوی درد رو نمی گیره
گفتم : هوای صاف جلوی مرگو می گیره؟
نگاهم کرد و گفت : بکش …
با یک گریه ی مشترک
یک لیوان چای انفرادی و یک نخ سیگار
که دل کشیدنش را ندارم
جنون امشب را شروع می کنم
صبح دوباره همان آدم سابق می شوم
که به تمام دنیا صبح بخیر می گوید …
سیگار روشنت را در جنگل خشک و آشفته روح من انداختی
بعد پرسیدی : مزاحمت که نشدم ؟
خندیدم و گفتم : نه اصلاً …
بی تو نه شعر می چسبد نه مرور خاطره ها نه سیگار
من تو را می خواهم
می فهمی ؟ …
به ته سیگارهایتان احترام بگذارید
نیندازیدشان زیرپا
چرا آدم ها عادت دارند
هرکه به پایشان سوخت را می اندازند زیر پا ؟
سیگارت را پشت دست من خاموش کن
بگذار این داغ نشانی باشد
برای دیگر دل نبستن ها …
سیگار بهانه است
و من باز عمیق تر پک می زنم
تا خاکستر کنم روزهای بر باد رفته ام را …
کام اول و عمیق از سیگار
طعم قهوه گوشه دنج کافه
بوی برف که می بارید
و دست های که روی پیانو می رقصید
فرصت عاشقی کردن بود
جای تو خالی اما …
نیکوتین سیگارآدم ها را جذب نمی کند
آدم ها به دود سیگار معتاد می شوند
خیره می شوند به دود و غرق در خاطرات
آدم ها معتاد خاطرات می شوند …
سیگارهای تلخ مرا به خواب های شیرین بردند
کاش می توانستم خواب هایم را به تصویر بکشم
روزگار می گذرد
شب ، روز
شب ، روز
سیگارهای تلخ تکرار می شوند خواب های شیرین ، اما …
با کامی تلخ از جویدن هزار بسته ته سیگار
بیا آخرین پک را به عشق بزنیم
دود می شویم همین روزها…
اینجا زمین است
هیچ چیز عجیب نیست
آدم ها آرزوهایت را مثل سیگار دود می کنند و به آسمان می فرستند …
نمی دانم …
سیگار می کشم یا حسرت نبودنت را
ریه هایم را پر از دود می کنم یا پر از آه رفتنت
نمی دانم تو را دود می کنم یا خاطراتت را
اصلا چه فرقی می کند ؟
تو رفته ای و من سیگار و حسرت و آه را با هم می کشم
اینکه گاهی سیگار می گیرد در دست
یعنی هنوز هم نشانی از تو در خاطرش هست
نه …
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگه در این زمانه دوست ندارم
انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کس که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد از تو دریغ می کند
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته می گذارم …
تا روزگار بویی نبرد که …
گفتم که …
دیگه کاری به کار عشق ندارم !
بعد از رفتن او
من و ته سیگار و پنجره نیمه باز
مانده ام که کدام یک برای سقوط مناسب تریم؟
اشتباه می گیری من را با صندلی ، با در ، با دیوار
با عطر ملایم زنی که توی تاکسی کنارت می نشیند
و معلوم نیست تا کدام چهار راه فقط زنی ست که کنارت نشسته
حساب تو از همه ی خیابان ها جداست
و از همه ی بیمارستان ها ، اداره ها ، بانک ها
حساب تو چیزی نیست که در کرایه ی یک مسیر کوتاه جا شود
تو با همه ی عابران پیاده فرق می کنی
و با همه ی مردها که سیگار می کشند و از راننده تشکر می کنند
این را وقتی کنارت نشسته بودم و برایم از عشق می گفتی ، فهمیدم
اما تو نفهمیدی هر زنی که روسری اش قرمز بود من نیستم!
آن روز بوی سیگار می دادی …
و من می دانستم که تو سیگار نمی کشی !
کافه را گرد دلتنگی گرفته
صندلی های خالی
فنجان هایی از تنهایی لبریز
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم
نبودنت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه
بعد تکیه می دادم به صندلی چشم هایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما نامرد هم نیستم
زنم و نبودنت پیرهنم شده است
کاش بعضیا
اگه ول می کنن می رن
اگه تنهات می ذارن
نگن که دلیلشون واسه انجام بعضی کارا چی بوده
بذارن همونطور فک کنیم اون کارا رو از روی دوست داشتن
یا اینکه دوست داشتن کاری واسمون انجام بدن انجام دادن
بذارن یه باور خوب خوب ازشون داشته باشیم
یه باور به شیرینیه اولین قهوه
نه به تلخیه آخرین قهوه
قهوه چشمان توست
تیره ، تلخ ، اما آرام بخش و اعتیاد آور
اینایی که از پاییز بد می گن
نرفتن تو حیاط خلوت بشینن یه فنجون نسکافه بخورن
که بفهمن پاییز یعنی چی
دیگر بازی بس است
بیا شمشیر ها را کنار بگذاریم و فنجانی چای بخوریم
اما چرا دستان تو خونی و پشت من می سوزد؟
من سرد
هوا سرد
برف سرد
زمستان سرد
تو با من سرد
دنیای من سرد
همه چیز سرد
ولی فنجان قهوه ام گرم
این تضاد برای یک لجظه مرا به آرامش می برد
این گونه نیا که هر از چند گاهی باشد
نیا دنیایم را آرامشم را سکوت اجباری روزهایم را نریز به هم …
که مجبور باشم مدیون قهوه خانه شوم
از بس که خاکستر و دود سیگار مهمانش می کنم
نیا لعنتی
اینگونه گذرا نیا …
قهوه چی زیاد قهوه ام را شیرین نکن
طعم روزگارم کم از تلخی قهوه ات نیست
عادت کرده ام تنها توی کافه ای بنشینم
از پشت پنجره آدم ها را ببینم
قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پیاده راه بروم
مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه می دهی؟
می شود وقتی می نویسی دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز کافه !
از دلتنگیت می میرم
پشت میز همیشگی، رو به صاحب کافه : روز برفی قشنگیست
فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم و کمی هم آرامش
لبخند می زند : روز برفی قشنگیست
هی کافه چی !
میزهایت را تک نفره کن …
نمیبینی همــــــه تنهاییـــــــــــــــم ؟
حکایت رفاقت من با تو حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو پشت میز کافه ای تلخِ تلخ نوشیدم!
که با هر جرعه، بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم!
و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم!
حتی تلخِ تلخ!
در کافه ، کنج دیوار ، روبروی هم و چه خوب قهوه را نخوردیم!
حرف هایت به اندازه ی کافی تلخ بود
بوی تو که در مشام قهوه خانه می پیچد
بهار با هر چه گل و پرنده از پوست ما می گذرد
تو اگر نبودی آسمان ما ستاره نداشت
من شیفته ی میز های کوچک کافه ای هستم که بهانه ی نزدیک تر نشستنمان می شود
و من روبروی تو می توانم تمام شعر های ناگفته ی دنیا را یک جا بگویم
یک حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود
دو حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود
سه حبه ، چهار ، پنج …
اصلا تو بگو یک دنیا قند در این دنیای تلخ
نه…
اگر تو نباشی فال این زندگی شیرین نمی شود
چند ساعت ، فنجان ، نورهایی که روی میز چیده ایم
و حرف هایی که در آن سوی شیشه ها تا غروب قد می کشند
مثل زخمی سر خورده از گلوی فنجان های شکسته سر ریز می شویم
با همین چند فال قهوه ای که از سایه روشن دست هایمان دست بر نمی دارند
زندگی جیره مختصریست
مقل یک فنجان چای و کنارش عشق است مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد
سهراب سپهری
دوست داشتن یک فنجان قهوه است که با لذت می نوشیم و عشق همان قهوه اما غلیظ تر!
نوازش عاشق همان شیر است !
و عاشقانه هایش سیگاری است که پس از آن می کشیم نفس گیر اما دلچسب
در فنجان خالی می شوم شبیه عابران خسته مرا قورت می دهی
و من راه قلبت را پیش می گیرم در قهوه ای که به رگ هایت جاریست
زیر بارون بهاری توی کافه
پیشه تو بودن برای من مثل یه رویاست
می شود به فنجانی قهوه مست شوی و به سیگاری نشئه و به لبخندی کامیاب!
اگر اویی که باید روبرویت نشسته باشد!
این روزها تلخ ترم از قهوه ای که تو را قسمت فال من نکرد
کافه چی …
امشب قهوه نمی خواهم فقط بگو امروز به کافه ات سر زد؟
روی کدام صندلی نشست؟
آهای کافه چی حواست هست؟
قهوه نمی خواهم جواب می خواهم !
هنوز دو قهوه داغ و تلخ روی میز هستند
اما تو نیستی …
خدا را چه دیدی
شاید یک روز در کافه ای دنج و خلوت این کلمه ها صوت شدند
برای گوش های تو که روی صندلی رو بروی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده چای تو سرد شد …
بس که خیره ماندی به من …