اس مس

اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی
اس مس

اس مس

بزرگترین آرشیو اس ام اس های فارسی

بین همه پیامبرها جرجیس انتخاب کرده

 روزی روباه  ، خروسی را گرفت و دوید تا او را در یک جای امن بخورد .

خروس که جان خود را در خطر دید سعی کرد که حقه ای به روباه بزند تا او دهانش را باز کند و از دست او فرار کند بنابراین  به او گفت : اگر مرا ول کنی در حق تو دعای خیر می کنم .

اما روباه که خیلی زرنگ بود جواب نداد و در دلش گفت : اگر دعای تو اجابت می شود برای خودت دعا کن .

خروس دوباره کفت : اگر مرا آزاد کنی هر شب یک مرغ چاق و چله برایت می آورم .

روباه جواب نداد و در دلش گفت : تمام کسانی که گرفتار می شوند همین حرف را میزند .

خروس هر چه حرف زد و سعی کرد که روباه جوابی به او بدهد موفق نشد تا اینکه وارد خرابه ای شدند . خروس دید که دیگر فرصتی برای او نمانده است ، به روباه گفت : حالا که می خواهی مرا بخوری در این دم آخر از تو خواهشی دارم ، من خروس دین داری هستم لااقل  قبل از خوردنم نام یکی از پیغمبرها را ببر تا راحتتر بمیرم . و او را به خدا قسم داد که نام یکی از پیفمبرها راببرد .

خروس می خواست تا از فرصت استفاده کند و هنگامیکه روباه دهنش با ز می شود تا نام یک پیغمبر را می برد ، فرار کند .

روباه که خیلی زرنگ بود متوجه منظور خروس شد ، ولی چون دلش به حال خروس سوخت خواست تا آرزوی او را برآورده کند و همانطور که گردن خروس را با دندانش گرفته بود گفت : جرجیس ( جرجیس یکی از پیامبران عهد قدیم است ) و با این حیله هم خواست خروس را برآورده کرد و هم مجبور نبود که دهانش را باز کند . ( شما می دانید چرا مجبور نبود دهانش را باز کند ؟ )

 

این ضرب المثل زمانی استفاده می شود که کسی از میان چیزهای مهمتر و معروف ، چیز گمنامی را انتخاب کند . یا چیزی را پیدا کند که مناسب حال او باشد .

خیاط هم در کوزه افتاد

در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود . وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند .

 

یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت .

 

 هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد .

کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر ؟ خیاط می گفت امروزسه نفر تو کوزه افتادند .

روزها گذشت و خیاط هم مرد . یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت  . ازهمسایگان پرسید : خیاط کجاست ؟

همسایه به او گفت : ‌خیاط هم در کوزه افتاد .

 

و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده ، می گویند :” خیاط در کوزه افتاد ” .

هنوز دو قورت و نیمش باقی مانده

می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند .

از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند .

حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در ساحل دریا وعده مهمانی است .

               

روزی که مهمانی بود به اندازه یک کوه خوراکی جمع شده بود . در شروع مهمانی یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و گفت : خوراک مرا بدهید .

یک گوسفند در دهان ماهی انداختند . ماهی گفت : من سیر نشدم . بعد یک شتر آوردند ولی ماهی سیر نشده بود .

حضرت سلیمان گفت : او یک وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهید تا سیر شود .

کم کم هر چه خوراکی در ساحل بود به ماهی دادند ولی ماهی  سیر نشده بود . خدمتکاران از ماهی پرسیدند : مگر یک وعده غذای تو چقدر است ؟‌

ماهی گفت : خوراک من در هر وعده سه قورت است و این چیزهائی که من خورده ام فقط به انداره نیم قورت بود و هنوز دو قورت ونیمش باقی مانده است .

ماجرا را برای سلیمان تعریف کردند و پرسیدند چه کار کنیم هنوز مهمانها نیامده اند و غذاها تمام شده و این ماهی هنوز سیر نشده .

حضرت سلیمان در فکر بود که مورچه پیری به او گفت : ران یک ملخ را به دریا بیاندازید و اسمش را بگذارید آبگوشت و به ماهی بگوئید دو قورت و نیمش را آبگوشت بخورد .

 

 

از آن موقع این ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردی به قصد خیر خواهی به کسی محبت کند و فرد محبت شونده طمع کند و مانند طلبکار رفتار کند می گویند : عجب آدم طمعکاری است تازه هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است

بزک نمیر بهار می آد ، خربزه و خیار می آد

 حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی می کرد . حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا می برد تا علف تازه بخورد .

هنوز پاییز شروع نشده بود که حسنی مریض شد و یک ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی کاه و یونجه ای که در انبار داشتند به بزغاله می داد .
 

وقتی حال حسنی خوب شده بود ، دیگر علف تازه ای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسید .


همه جا پر از برف شد و کاه و یونجه ها ی انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع می کرد . حسنی که دلش به حال بزغاله گرسنه می سوخت اونو دلداری می داد و می گفت : “ صبر کن تا بهار بیاید آنوقت صحرا پر از علف می شود و تو کلی غذا می خوری . ”

مادر بزرگ که حرفهای حسنی را شنید خنده اش گرفت و گفت : تو مرا یاد این ضرب المثل انداختی که می گویند بزک نمیر بهار میاد خربزه و خیار میاد . آخه پسر جان با این حرفها که این بز سیر نمی شود .

به خانه همسایه برو و مقداری کاه از آنها قرض بگیر تا وقتی که بهار آمد قرضت را بدهی .

حسنی از همسایه ها کاه قرض کرد و به بزک داد و بزک وقتی سیر شد شاد وشنگول ، مشغول بازی شد . 

دوستی خاله خرسه

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پیرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می کرد . این  پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت ولی خیلی تنها بود ،‌ چون در کودکی پدر و مادرش از دنیا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به یک شهر دور سفر کرد تا در آنجا کار کند . اوایل ، چون فقیر بود کسی با او دوست نشد و هنگامیکه او وضع خوبی پیدا کرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست که دوستی  آنها برای پولش است

یک روز که دل پیرمرد از تنهائی گرفته بود به سمت کوه رفت . در میان راه یک خرس را دید که ناراحت است . از او علت ناراحتیش را پرسید . خرس جواب داد : ” دیگر پیر شده ام ، بچه هایم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اند و حالا خیلی تنها هستم . “

وقتی پیرمرد داستان زندگیش را برای خرس گفت ، آنها تصمیم گرفتند که با هم دوست شوند .

مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پیرمرد ، خرس او را خیلی دوست داشت . وقتی پیرمرد می خوابید خرس با یک دستمال مگسهای او را می پراند . یک روز که پیرمرد خوابیده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پیرمرد  دور نمی شدند و موجب آزار پیرمرد شدند .

عاقبت خرس با وفا خشمگین شد وبا خود گفت : ” الان بلائی سرتان بیاورم که دیگر دوست عزیز مرا اذیت نکنید . “

و بعد یک سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محکم پرت کرد .

و بدین ترتیب پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد .

 
و از اون موقع در مورد دوستی با فرد نادانی که از روی محبت موجب آزار دوست خود می شود این مثل معروف شده که می گویند ”‌دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است . “